همه چی.22.

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 145
بازدید کل : 4008
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


Online User
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

عجب دنیای باحالیه

دو روزه با دختره رفیق شدی، میپرسه فامیلیت چیه؟ میگی میخوای چی کار؟ میگه میخوام ببینم به اسم بچههامون که انتخاب کردم میاد یا نه!!


 


به راننده تاکسی میگم سیگارتو خاموش کن به دودش حساسیت دارم، برمیگرده میگه جوونای سن تو کراک میکشن تو به دود سیگار حساسی!!


 اینم از مجلس ختم، با کفش رفتیم با دمپایی برگشتیم!!

 

یارو رو آوردن تو تلویزیون، زیر اسمش نوشته: "کارشناس مسائل یمن"، من موندم این بنده خدا تو این ۴۰ سال از چه راهی نون در میآورده!!


 

بقیه در ادامه

 


ادامه مطلب
نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

◄◄ صــرفـاً جـهـت اطـلاع... ►►

رفتم درمونگاه به دکتره میگم گردنم درد میکنه یه آمپول بزن زود خوب بشم... میگه اگه آمپول بزنم تا برسه به گردنت طول میکشه، واست قرص مینویسم به گردنت نزدیکتره زودتر خوب میشه

 

سرجلسه امتحان دختره هراسون اومده نشسته صندلى جلوييم کلشو چرخونده سمت من با يه قيافه مستأصل ميگه: شرمنده ام به خدا اما من ديشب مراسم نامزديم بود نرسيدم هيچى بخونم خيلى استرس دارم ميشه شما اگه تونستين کمکم کنين؟
منم گفتم چرا که نه! ـ
خلاصه سرجلسه با هزار مکافات جوأب گزينه هارو نوشتم رو دستمال کاغذى بهش دادم! ـ
از جلسه اومدم بيرون دختررو به دوستم نشون دادم گفتم اين بنده خدا نامزديش بوده هيچى نخونده بود من بهش رسوندم.. دوستم سرخ شد چشاش از حدقه زد بيرون! ميگم چى شد؟! ميگه اين شنبه هم به من همينو گفت کلى تقلب بهش رسوندم..

 

 

بقیه در ادامه مطلب-----------> 


ادامه مطلب
نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

3 داستان آموزنده و درس زندگی

درس اول :
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب باران روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟!
مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند ...

نتیجه اخلاقی : قبل از تحلیل هر اتفاقی هرگز زود قضاوت نکن! 

دودرس بعدی در ادامه مطلب-------------->


ادامه مطلب
نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دختری که پرواز میکند!

دختری که پرواز میکند!

.. 

بقیه در ادامه مطلب-------------->

 


ادامه مطلب
نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کوهنوردان شب ها کجا می خوابند!

کوهنوردان کجا میخوابند

بقیه ادامه-------------------> 


ادامه مطلب
نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زیادی

زیاد


 

 

زیاد نباش...زیاد خوب نباش...زیاد دم دست نباش...زیاد که خوب باشی...زیادی که همیشه باشی...دل آدم ها را می زنی..آدم ها این روزها ، عجیب به خوبی..به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند...زیاد که باشی..زیادی می شوی...زیادی هر چیزی هم آلرژی می دهد...عجیب...دورمی شوند...خیلی عجیب...زیادی می شوی!!!!!!!!!

 

نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پ ن پ

p na p و پـــــ نه پـــــ

 

دیشب رفتیم استخر، می خواستیم کفشارو تحویل بدیم کلید بگیریم، طرف می گه شما هم کفش دارین؟؟

بقیه در ادامه مطلب... 


ادامه مطلب
نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوستت دارم مادر

مادر

 

 

 

گفتم مادر! ... گفت: جانم
گفتم درد دارم! ... گفت: بجانم
گفتم خسته ام! ... گفت: پریشانم
گفتم گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم
گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چشمانم
...
اما یک بار نگفتم:
مادر من خوبم
شادم...!

همیشه از درد گفتم
و از رنج.....!

... مادر دوستت دارم ... 

نويسنده: admin تاريخ: چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

بـــــــــــه وبـــلـــاگ مــــــــــا خــــوش آمــــدیـد

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to hamechi22.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com